Blogfa - emza82.blogfa.com - گاهی ، با هم حرف بزنیم

Latest News:

عاشق شو ور نه روزي... 21 Aug 2013 | 06:59 pm

يه موقعي بود فكر مي كردم بايد بين عشق و غرور يكي رو انتخاب كنم و هميشه به گريه غرور رو انتخاب مي كردم اما حالا مي بينم و فهميدم اين دو رابطه ايي به هم ندارند ميشه مغرور بود و عاشق... بدون هيچ كلم....

چهارشنبه هاي خوب من 19 Aug 2013 | 04:39 pm

چهارشنبه ها روز خوبيه... تو اين روزگار مات و بي هيجان ما... روزي هست كه به اشتياق مي گذره. كلاس پرسش هاي زندگي دكتر شيري جلسه گذشته درباره عشق صحبت كردند. توي كلاس داستاني رو از مولوي تعريف كرد...

سفرنامه كربلا 27 Jul 2013 | 05:01 pm

از همکارام خداحافظی میکنم. وقتی میگم زائرم حلالم کنید بلند میشن صورتم و میبوسند و با کمی رودربایستی منو به خودشون  میچسبونن و میگن سلام برسون... کسایی که طی سال فقط بهم سلام میکنیم و گاهی هم لبخندی....

جاي خوبي هستم 22 Jul 2013 | 09:29 pm

نوجوونی هام با خودم میگفتم منم اگه بابام بهزاد فراهانی بود گلشیفته میشدم … حالا گلشیفته نمی شدم کمند امیر سلیمانی میشدم. حالا وقتی به برکت درس های اساتيدم (دكتر عليرضا شيري و مهدي و رستمي و...) یاد ...

آغاز سفر 21 Jun 2013 | 04:53 pm

چمدانم و میبندم.... از خودم میپرسم این بار از کریمان چی میخوای؟ دلم میخواد به تقدیرم راضی باشم و برسم به فهمی که زندگی رو نعمت بدونم. دل تو دلم نیست.

قبل از سفر 16 Jun 2013 | 10:37 pm

يه دفتر بزرگ دارم مخصوص امتحانات... توش خواب هام و مي نويسم/ هميشه روي ميزم هست. آخرين برگش نوشتم "وصيتنامه" وقتي قراره به نبودنم فكر كنم دنيا برام محدود ميشه. يكي دو خط درباره نماز و روزه و يك...

مسافر بودم... 15 Jun 2013 | 04:53 pm

سفرنامه کربلا رو دوباره نوشتم... جای همه تون خالی بود.

استعفا 23 May 2013 | 04:44 am

دلم میخواست قبری ناشناس از پیرزنی اجاق کور بودم! یا آینه ایی مات در حمامی از کار افتاده که دیگر حتی سایه ها را هم نشان نمیدهد! یا دیواری نم دار و خیس، باقی مانده از حمله مغول! یا چه میدانم  کاف...

سال خوب... 20 Mar 2013 | 01:02 am

این اولین باره که از سالی که داره میره دلخوری ندارم همه اتفاق هاش و ماجراهاش و تغییراتش و دردهاش... همه تصمیم ها و حس هاش و همه راه های رفته و نرفته اش... همه دلتنگی ها و با هم بودن هاش... همه خداحافظ...

رودي كه خشك شد 27 Feb 2013 | 06:06 pm

از ۱۶، ۱۷ سالگي هام كه خواستگار برام اومد و حرف ازدواج شد از اينكه به صورت سنتي و با رابطه بيان خواستگاري و بعد آيا بپسندند و آيا نه... متنفر بودم مي گفتم مگه من شيء ام كه بيان پشت ويترين نگاه كنن خ...

Recently parsed news:

Recent searches: